۲۱۱ بازديد

يكي از دغدغه هاي مهم پدرها و مادرها بعد از بزرگ شدنِ بچه هاشون، تصميم گيري درباره ي سرنوشت اسباب و اثاثيه ي مربوط به سال هاي كودكي بچه هاست.
مثلا يادمه، وقتي كه ۵-۶ سالم بود، مادرم برام، يكسري نوار كاست از قصه هاي ناب اون دوره سني رو خريده بود. قصه هايي مثل «بزبز قندي»، «پينوكيو»، «خروس زري، پيرَن پري» و كلي قصه ي ديگه كه طبيعتاً وقتي سنم بيشتر شد، ديگه به جاي شنيدن اين نوارها، وقتم رو با خوندن داستان هايي مثل «شازده كوچولو»، «بينوايان»، «سفر به ماه» و كتاب هايي مناسب ديگه اي پر مي كردم.

خب، تو اينجور مواقع، سرنوشت اين نوارها كاملا معلوم بود. قطعا يا بايد مي رفتن تو انبار، تو رديف چيز ميزاي خاطره انگيز و سال هاي سال، هي خاك مي خوردن و يواش يواش فراموش مي شدن، يا اينكه بايد هديه شون مي كرديم به بچه هاي باهوش و باگوش فاميل و دوست و آشنا.
گفتم «چيز ميزاي خاطره انگيز» و ياد ميز تحرير خاطره انگيز دوران دبستانم افتادم. يادمه وقتي كه تو امتحاناي ثلث آخر كلاس سوم، پدر و مادرم رو بين بقيه ي پدر و مادراي موجودِ توي فاميل، سربلند كردم، اونام به خاطر تشويق من به ادامه تلاش، براي بلند كردن سرشون توي فاميل، توي يكي از روزاي گرم بعد از امتحانا منو از خواب بلند كردن و انداختن پشت ماشين كه «آفرين پسر خوب و درسخون! حالا كه تو انقد خوبي، ما هم ميخوايم برات يه ميز تحرير خوشگل بخريم تا مِن بعد، درساتو پشت اين ميز بخوني.»
ناگفته نمونه كه جفتشون اصرار داشتن كه ميز رو بايد خودم انتخاب كنم، چون كه به نظرشون، من ديگه انقدر بزرگ شده بودم كه مي تونستم با استقلال كامل، ميزي كه قرار بود توي اتاقم باشه رو انتخاب كنم.
يادمه كه اون روز، بعد از گذشت دو ساعت، بالاخره تونستم ميز مورد علاقه مو پيدا كنم. فقط نميدونم چرا هرگز اون ميز وارد اتاقم نشد و براي هميشه توي همون مغازه باقي موند و يا شايدم وارد اتاق يه بچه درسخون كلاس سوميِ ديگه شد كه احتمالا اونم با استقلال كامل تونست ميزي رو انتخاب كنه كه مثل من، فقط همون يكبار، شانس نشستنِ پشتش، اونم توي مغازه نصيبش شده بود.
بالاخره ميز تحرير مورد علاقه پدر و مادرم براي سال هاي سال، تبديل شد به مونس من، وقتي كه مشغول درس خوندن يا مطالعه كتاب بودم و البته خوب به خاطر دارم كه توي چند شب از شبهاي امتحاناي پايان سال، ميز غذاخوري و يا حتي تخت خوابم هم شده بود.
بعد از گذشت چند ماه، هر وقت كه ميرفتم، پشت ميزم مينشستم، تو اين فكر ميرفتم كه احتمالا، بيشتر اون نويسنده هايي كه توي اين سالها، قصه ها و داستانهاشون رو خونده بودم هم، بايد همچين ميزي ميداشتن، وگرنه غير ممكن بود كه مثلا نويسنده اي مثل «ويكتور هوگو»، تونسته باشه روي زمين يا تخت خوابش دراز بكشه و داستاني مثل «بينوايان» رو بنويسه.
يا مثلا هر وقت به طراح سوال خودآزمايي هاي پايان هر درس از كتاب علوممون فكر ميكردم، اونو دقيقا پشت همين ميز تحرير ميديدم كه داره با جديت سوالاي هر درس رو طرح ميكنه.
تنها مشكلي كه اين وسط پيش مي اومد، اين بود كه هميشه توي اين تخيلاتم، نميدونستم كه مثلا كسي مثل «آنتوانت دو سنت اگزوپري» رو با اون قد و هيكلش رو چطور بايد پشت ميز تحريرم تصور كنم.
بهر حال نمي تونستم اين نكته رو ناديده بگيرم كه اين ميز تحرير رو پدر و مادرم براي يه پسر بچه ي ۱۰-۱۱ ساله خريده بودن نه براي نويسنده هايي كه كم سن و سال ترينشون هم از پدرم بزرگتر بود.
اين مشكل تا سن بلوغم، فقط مربوط مي شد به روياها و خيالبافي هام اما همزمان با بلوغم، ديگه از تخيل و تصور گذشته بود و تبديل به يك مشكل واقعي شده بود.
درواقع، هر چي كه سنم بيشتر مي شد، خودم هم بيشتر ميشدم. يعني، قد و هيكلم رفته رفته داشت به قد و هيكل نويسنده هاي مورد علاقه ام نزديك ميشد. بنابراين، ديگه هيچ جوره نميتونستم خودمو پشت ميزم جا بدم.
بماند كه حالا، من تبديل شده بودم به يك مرد جوان كه طبيعتا دوست نداشت توي اتاقش، اسباب بازي و كتاب قصه و وسايل بچگونه، ديده بشه. اتفاقا يكي از همين وسايل، ميز تحريرم بود كه وقتي پشتش مينشستم، شبيه به فيلي ميشدم كه انداخته باشنش توي قفس مرغ عشق.
خب، ديگه وقتش رسيده بود كه با اين ميز هم مثل اون نواراي قصه خداحافظي كنم و بذارمش تو رديف بقيه چيز ميزاي خاطره انگيزِ انبار. اما متاسفانه، يك سالي ميشد كه ما، خونه مون رو عوض كرده بوديم و توي خونه جديدمون، خبري از انبار نبود.
تصميم گرفتم كه اين ميز تحرير رو به يكي از بچه هاي كلاس سومي فاميل هديه كنم و به جاش، يه ميز بزرگتر بخرم كه هم مناسب سن و سالم باشه و هم به دكور اتاقم بخوره.
بنابراين نشستم و يك ليست از بچه هاي فاميل تهيه كردم و بعدشم بر اساس مقدار دوري و نزديكي خونه شون از خونه ي ما، شروع كردم به حذف كردن اونايي كه از ما دور هستن.
وقتي كه كارم تموم شد، ديدم كه من موندم و ميزم و يك ليست پر از بچه هاي فاميل كه به خاطر دور بودنشون از ما، همگي حذف شدن. خب منطقي نبود و انصافا به زحمتش نمي ارزيد كه بخوام ميزم رو بذارم پشت ماشين و در كمترين فاصله، از تهران تا اصفهان برم.
پس منطقي ترين تصميم اين بود كه اين ميز تحرير كه توي اين سال ها كلي تميز نگهش داشته بودم رو بفروشم و اتفاقا با پولش، ميز جديدم رو بخرم.
اما بازم با يه مشكل جديد مواجه بودم. مشكلم قيمتي بود كه سمسارها بابت ميزم به من مي دادن. خب منصفانه نبود. مثل روز برام روشن بود كه اونا ميخوان ميزم رو به ارزونترين قيمت بخرن، در حالي كه بعدش، چند برابر اين قيمت، به يه كلاس سومي ديگه بفروشنش.
تو همين فكرا بودم كه يهو يادم اومد، سال گذشته، به پيشنهاد ميثم، دوستم، از طريق يه سايت به نام «سنگريز» كلي از كتاب هاي كمك درسي ام رو خريده بودم و يادم اومد كه «سنگريز»، اين قابليت رو داره كه وسايلي كه ديگه بهشون نياز نداريم رو به طور رايگان توي سايتش آگهي كنيم تا با قيمتي كه نه به ضرر فروشنده هست و نه به ضرر خريدار، بتونيم بفروشيمشون.
به نظرم اين بهترين راه حل براي فروش ميز بود. اينطوري نه ضرر ميكردم و نه لازم بود كه هي با سمسارا چونه بزنم. فقط كافي بود كه چند تا عكس خوشگل از ميز تحرير بگيرم و اون عكسا رو با يه سري توضيحات و شماره تماسم بذارم توي سايت.
خدا رو شكر، فقط چند روز گذشت كه تماسها براي خريدن ميز شروع شد و منم بالاخره تونستم ميز رو با يه قيمت مناسب بفروشم.
اين معامله، انقد كه راحت و ساده بود، منم خوشم اومد و چند تا از كتابايي كه ديگه نياز نداشتم و همراه دوچرخه قديميم و يه سرويس ۱۲ تايي بشقابي رو كه پارسال تو مسابقه علمي مدرسه برده بودم رو هم از طريق آگهي كردن تو «سنگريز» در عرض چند هفته فروختم.
خوشبختانه، بعد از اينكه شدم پايه ثابت «سنگريز»، ديگه براي خريد ميز تحرير جديدم هم لازم نبود كه كلي وقت و انرژي هدر بدم تا تو مغازه ها بگردم دنبالش. بلكه خيلي راحت، رو تختم دراز كشيدم و يه كم تو «سنگريز» ميزهايي رو كه ديگران آگهي كرده بودن رو بالا و پايين كردم.
خدا رو شكر انقد هم آگهي ها زياد بود كه كلي ميز متنوع و مختلف رو تونستم ببينم تا بالاخره اين ميزي رو كه الان پشتش نشستم و دارم اينا رو مينويسم پيدا كردم. ميزي كه اين دفعه، اول، مورد علاقه ي منه و بعدشم، پدر و مادرم.

 

براي ديدن قيمت ميز تحرير هاي آگهي شده در سايت سنگريز صفحه ميز تحرير مراجعه كنيد

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.